نقد و بررسی سقوط از بالای برج ایفل زینب محلوجی انتشارات نسل نواندیش

سقوط از بالای برج ایفل زینب محلوجی انتشارات نسل نواندیش

زن همه شب را به او قهوه خورانده و هر بار برایش از تفاله قهوه های خورده شده، فال قهوه گرفته بود.

دفعه آخر آنقدر قهوه خورده بود که می خواست همه را بالا بیاورد. با اولین عق از خواب بیدار شد.

حالش خوب نبود. زن رو به پنجره ایستاده بود و روی بوم نقاشی، مردی را می کشید که خورشید را بغل گرفته. مرد در حالی که نور خورشید، چشمانش را اذیت می کرد،

زل زد به بوم نقاشی و گفت که چقدر عوض شدی؟ چقدر ناآرام شدی! زن به آرامی، ادامه لباس مردِ توی نقاشی را تا پنجره اتاق کشید وگفت: برایت قهوه دم

کردم.میخوری؟